مردم شهر به گوشید...؟
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید
دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید
در شادیِ این کودک و آن پیر زمینگیر
و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال
و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...
نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست...خدا هست
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست
آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد
و چنین گفت:خدا هست
کودکی رفت کنار تخته...
گوشۀ تیرۀ این تخته نوشت:
در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست
محمد رضا نظری"لادون پرند"
نظرات شما عزیزان: